روزی "اندوه" به روستای ما آمد ،
"گفتیم رهگذر است !
اما ماند!
گفتیم مسافر است و خستگی در می کند و می رود ،
باز هم ماند و نشست و شروع کرد به بلعیدن ذخیره امیدمان"
گفتیم : مهمان بدی است !
دو سه روز دیگر می رود .
و باز هم ماند و ماند و ماند و تبدیل شد به یکی از اعضای ده مان،
اکنون اندوه کدخدا شده و تمام کوچه ها بوی "آه" می دهد .
تمام امیدها را بلعید و به جایش "حسرت" در دل ها انبار کرد .
پیران ده هنوز به یاد دارند :
" روزی که اندوه آمد ،
"جهل" نگهبان دروازه روستا بود.
درباره این سایت